سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
شنبه 88 بهمن 17 , ساعت 12:24 عصر


گوش کن!

شانه های مرتعشم تو را طلب می کنند

تنها تو را

شاید هم

نمی دانم اصلا کسی را. . .؟

به کدامین محکمه داد می ستانند

در محکمه ای که محکمه نیست!

و پتکی که حیاتم را نشانه رفته است

تو با بودنت ، تو با نبودنت

تو با همه ی بود و نبودت

مرا به بند کشیده ای

سالهاست که این پیوستگی را بر تن دارم . . .

بندهایی که بازوانم را

یارای گسیختنشان نیست

می فشارم ، قدرتمندانه می فشارم

این توده ی چرک را با سر انگشتانم

دارد حالم را بهم می زند!

آخر تو که نیستی ببینی

آخر تو که بود و نبودت یک چیز است

اصلا چقدر خوب است نبودنت!

من اما ، . . .گاهی دلم برایت تنگ می شود

دلم برایت لک میزند

بی هیچ تصویری از تو

بی هیچ خیالی

آخر میدانی. . .

روزگار بودنت آنقدر هیچ است

که مرا به هیچ خیالی نرساند!

روزگار زیستنم با تو

حتی به اندازه ی یک خیمه شب بازی هم تصویر ندارد

اما تا دلت بخواهد . . .

ولش کن!

اصلا چه فرقی می کند تو بدانی یا نه

تو دیگر در خاطراتم هم مبهمی

و تنها آن آخرین تصویر . . .

شاید برای تمام لحظه های قاچ نخورده ام

ماندگار شود

تو هرگز نخواهی بود

مثل یک هیچ بر زبان جاری نشده

و کودکی که هرگز تدبیر آمیختن بندهای بادبادک را

به دستانش نیاموخت

تو تا همیشه نخواهی بود

و من چه بیگانه ام

برای تویی که هرگز نشناختمت. . .!

                                                       

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ